ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

عزیزم تولدت مبارک

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست   پسرم 3 سالگیت مبارک  عشق مامان بهترین ها رو برات آرزو میکنم   25 مرداد 92 جشن سه سالگیت رو گرفتیم عمه نازی اینها مادربزرگ زن عمو مریم وکسری بودن که با اومدنشون خیلی خوشحالمون کردن از دوستهات هم محمد متین بیتا و امیر رضا اومدن امسال تولد رو تو اتاق خودت گرفتیم و همونجا رو برات تزیین کردیم خیلی خوش گذشت رقصیدی...
27 مرداد 1392

قبله کدوم وره

معمولا من و باباجون با هم  نماز  میخونیم و شما هم با جانماز کوچیکت مارو همراهی میکنی  تو ماه رمضان یه شب وقتی داشتیم من و بابا نماز میخوندیم شما دویدی رفتی جانمازت رو آوردی و رو به ما یعنی درست پشت به قبله ایستادی به نماز من که مرده بودم از خنده وسط نماز هم که همیشه تشنه میشی و نماز رو رها کرده و میری واسه اب خوردن چند شب پیش رفتیم پارک شما رفتی ترامپولین و حسابی بپر بپر کردی یه بابایی بچه اش رو آورده بود و هر کاری میکرد بچه حاضر نبو بره داخل و بازی کنه باباهه  تو رو نشون بچه اش داد و گفت  ببین این کوچولو چجوری بازی میکنه بعد بهت گفت بیا این نی نی رو هم ببر با خودت تو هم گفتی آخه من خودم کوچیکم چجوری این رو با خودم...
20 مرداد 1392

کاردستی

امروز نشستیم با هم کاردستی درست کنیم شما یاد گرفتی که چطور از قیچی استفاده کنی و با هم یه ماشین عروس درست کردیم خیلی خوش گذشت دیگه ولکنم نبودی  و میگفتی مامان نرو همش بازی کنیم قبلش هم کلی با هم پازل کار کردیم پازل کار کردنت خیلی بهتر شده واسه اینکه بذاری به کارهام برسم مجبور شدم کارتون پو  واست بزارم و همراه با اون هم یه ظرف میوه که نوش جان کنی فدات   ...
20 مرداد 1392

با عشقت چه کنم

شیرین زبونم دیروز بهت گفتم مامان با عشقت چه کنم در کمال ناباوری بهم گفتی زندگی کن من و بابا کلی خندیدیدم دوباره بعد از کمی گفتم مامان با عشقت چه کنم فکر کردم حتما جواب قبلی رو میدی ولی گفتی عشق کن الهی فدات بشم با این زبونت الان هم باباجون اومد صدای خنده و شادیتون گوشم رو کر کرد دوتایی رفتید رو تخت مامان بابا و حسابی مشغول شیطنت هستید فداتون بشم
16 مرداد 1392

خرگوزه

وای باورم نمیشه چندروز پیش من و بابا خواستیم خربزه بخوریم شما گفتی من خرگوزه نمیخوام اینقدر خندیدم آخه میدونی من هم بچه بودم دقیقا یادمه که به خربزه میگفتم خرگوزه(البته ببخشید بی ادبیه)  
14 مرداد 1392

باز هم عشق ورزی پسرم

عشق من پسرم من با این زبون شیرینت چه کنم دیروز بردمت حمام وقتی حمام تمام شد داشتم خشکت میکردم که لبهام رو بوسیدی و خیلی جدی گفتی مامان میدونی چقدر دوست دارم وای که از شوق به عرش رسیدم نمیدونستم که بهت چی بگم فقط با تمام وجود بغلت کردم و گفتم عزیزم من هم دوست دارم   آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز - مگر ازشوق زیاد نرود لبخند ازعمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد... ...
13 مرداد 1392

فعالیتهای تابستان

عزیزم دو جلسه است که به کلاس موسیقی میری خیلی ذوق داری خدا کنه تا آخرش همینجور باشه و یاد بگیری وقتی استاد نتهای دو   ر   و می رو یاد داد و خواست که شما تکرار کنی گفتی دو سه چهار و من کلی خندم گرفته بود سر کلاس نشستنت خیلی بامزه است چون خیلی ورجه وورجه میکنی و استاد صبوری به خرج میده راستی باباجون کلی کتابهایی که عمه نازی معرفی کرده بود خرید شما خیلی علاقه داره و میگی مامان بریم کتابها رو کار کنیم این کتابها واسه تقویت هوش ریاضی و علوم خیلی خوب هستن ممنون از عمه نازی که اینهارو معرفی کرد و ممنون از باباجون که همه رو خرید
7 مرداد 1392
1